در زمانهای دور، مردی در بازارچه شهر حجره ای داشت و پارچه می فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبی بود ولیکن کمی خجالتی بود. مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آشهای خوشمزه او دهان هر کسی را آب می انداخت. روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب کرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد. قبل از ظهر به او خبر رسید که حال تاجر خوب نیست و باید دنبال دکتر برود. درمان آرتروز و پیشگیری از پوکی استخوان
کلاه فروش و میمون ها
آموزش آپدیت نود 32
تاجر ,مرد ,برود ,کرده ,شاگرد ,آب ,کرده بود ,داشت و ,جاروب کرده ,و جاروب ,آب و
درباره این سایت